اعزام نیروهای سپاه و بسیج به مناطق عملیاتی خوزستان در سال اول جنگ
روزهای اول جنگ در جبهههای جنوب
ساعت 14 سیویکم شهریورماه 1359، وقتی هواپیماهای عراقی با هجوم به 19 شهر ایران جنگ را آغاز کردند، کارکنان سپاه استان سیستانوبلوچستان باوجود بحرانهای امنیتی در استان و مبارزه با ضدانقلاب داخلی، علاوه بر اعزام نیرو برای مبارزه با قائلة کردستان، تعدادی از پاسداران استان را با تجهیزات اولیة نظامی، ابتدا به شهرستان آبادان استان خوزستان در قالب گروههای کوچک اعزام نمود.
حضور اولین رزمندگان سیستانوبلوچستان در روزهای اول جنگ در جبهة دزفول
محمدحسین پودینه [1]ازاولین نیروهایی است که بهصورتِ انفرادی به مناطق جنگی اعزام میشود، نامبرده درخصوصِ چگونگی اعزام خود به مناطق جنوب میگوید:
«حقیر، خودم در روز پنجم جبهه و روز پنجم تهاجم دشمن، با یک ساک برزنتی و یک دست لباس، بدون اینکه واحدی به نام اعزامکننده وجود داشته باشد راهی جبهه شدم. البتّه سپاهی (پاسدار) نبودم و بهعنوانِ یک نیروی آزاد و بهعنوانِ جوانی که هنوز ریش و سبیل هم نداشتم، رفتم. در دزفول اونجا تقریباً تجمعی بود برای سازماندهی. نیروهایی که از جایجای کشور احساس تکلیف کرده بودند که انقلابشان و کشورشان در معرض تهاجم بیگانه قرارگرفته راهی میدان جنگ شده بودند. ما در آن زمان خط دفاعی مشخصی در جبههها نداشتیم. دشمن هم که نیتش این بود که ایران را تصاحب کند. برای خوزستان نقشة یکروزه و برای گرفتن تهران، نقشة سهروزه را در افکار خود میپرورانید. با خبرِ تهاجم از جایجای ایران، نیروها به سمت مناطق جبهة جنگ سرازیر شدند. مردم بهصورتِ خودجوش، بهخصوص مردم شمالی استان خوزستان و دزفول نقش بسیار تأثیرگذاری در روزهای اولیه جنگ داشتند.
ما در آنجا (دزفول) بهصورتِ گروههای کوچک که نمیشود برای آن گروهها اسم، دسته، گروه، گردان، گروهان و یا واحد نظامی را گفت ،تقسیم میشدیم و در جایجای مناطق رزمی در قالب جنگهای چریکی و پارتیزانی انجام میدادیم و آنجا بود که من بابرادران پاسدارغلامعلی رشید ، رحیم صفوی، رئوفی، کوسهچی وبا خیلی از عزیزانی که از جایجای کشور آمده بودند آشنا شدیم و در کنار هم میجنگیدیم.
من روز پنجم از زابل حرکت کردم و روز هفتم در جبهه بودم. میتوانم، بگویم بهعنوانِ اولین رزمندة داوطلب استان، راهی جبهه شدم» (مصاحبه با پودینه، 1395).
با اعلام خبر شروع جنگ تحمیلی، برادران پاسدار در سپاه استان سیستانوبلوچستان داوطلب اعزام به جبهه میگردند ولی به دلیل اینکه اکثر نیروها، داوطلب رفتن به جبهه میشوند و در صورت اعزام همة داوطلبین باهم به جبهه، خود سپاه استان با کمبود نیرو مواجه میشد، مسئولین وقت را برآن داشت تا افراد را در قالب چند گروه به جبهه اعزام نمایند. لذا گروهها به ترتیب به مناطق جنگی اعزام شدند.
حضور در جبهة آبادان
مرحلة اول: حدود 45 نفر به فرماندهی علی شمعگانی به ایستگاه 7 آبادان میروند و در خط پدافندی مستقر میشوند.
برادر، اصغر حسینزاده [2]از پیشکسوتان سپاه و دفاع مقدس است که در 11 بهمن 1358 وارد سپاه زاهدان شده و از چگونگی داوطلب شدن نیروها و اعزام اولین گروه از استان سیستانوبلوچستان میگوید:
«جنگ شروع شد، همان روز اول ما داوطلب شدیم، چون همه داوطلب شده بودند، نیروها را تقسیمبندی کردند. گروه اول مثل شهید شهرامفر، شهید کیوان، غلام امیر معزّ و دیگر افراد بودند که اینها به مدت دو ماه اعزام شدند، تعداد آنان تقریباً سی، سیوپنج نفر، چهلنفری بودند. رفتن آنان دو ماه بیشتر طول نکشید که برگشتند، تعدادی هم شهید شدند» (مصاحبه با حسین زاده، 1395).
دربارة اولین اعزام عبدالصمد میرشهرکی[3] از پاسداران سپاه زابل که در تاریخ 4 مهر 1359 به عضویت سپاه درآمد، میگوید:
«اولین اعزام استان از زاهدان بود که همان اول جنگ اعزام شدند و بیشتر هم، جبهة آبادان رفته بودند» (مصاحبه با میرشهرکی، 1395).
اعزام اولین نیروهای استان سیستانوبلوچستان به منطقة جنوب و شهر آبادان زمانی صورت پذیرفت که آبادان توسط دشمن در محاصره قرار داشت و هرلحظه احتمال سقوط شهر میرفت. لیکن رسیدن بهموقع نیروهای اعزامی از استان، باعث تقویت جبهه شد؛ بهطوریکه سردار مرتضی قربانی بهعنوانِ فرمانده بخشی از آبادان درخصوصِ حضور بهموقع این نیروها میگوید:
«در زمان و شرایط بسیار حساس که آبادان در محاصره بود و احتمال سقوط آن وجود داشت، حضور 45 نفر نیرو از زاهدان برای کمک به رزمندگان به یک معجزه شبیه بود که نه تنها از سقوط آبادان جلوگیری میکرد، بلکه باعث اسارت 500 نفر از نیروهای عراقی و کشته شدن 2000 نفر از سربازان دشمن شد» (خبرگزاری جمهوری اسلامی، زاهدان، ایرانا، تاریخ 19 آذر 1393).
سردار مرتضی قربانی [4] در خاطراتی که درخصوصِ شهید عزتالله شمعگانی در سایت ساجد آمده است از حضور نیروهای استان سیستانوبلوچستان در ایستگاه 7 آبادان میگوید:
«روز از نیمه گذشته بود و آفتاب رفتهرفته به سرخی میگرایید. دو ماشین سیمرغ متشکل از دریادلان سپاهی از سیستانوبلوچستان باایمان و توکل، پا به تربت پاک خوزستان گذاشتند. این دو ماشین با اسلحه و مهمات، یکی از اولین گروههای متشکل بود که از سیستانوبلوچستان وارد جنوب شد. عراقیها وارد خرمشهر شده بودند ولی خرمشهر سقوط نکرده بود. بالأخره خرمشهر سقوط کرد و آبادان در محاصرة نیروهای عراقی افتاد. منطقة ایستگاه هفت آبادان به برادر شمعگانی سپرده شد. مهمات از ارتش و مقداری هم از سپاه سیستانوبلوچستان و ستاد مستقرشده توسط سپاه در منطقة جنگی تأمین میشد» (سایت ساجد: شهدای استان سیستانوبلوچستان).
مرحلة دوم: در این مرحله حدود 90 نفر از پاسداران استان که اغلب آنان در دیماه سال 1359 از شهرستان زابل اعزامشده بودند، به فرماندهی برادر، خیری وارد آبادان شدند و گروه اول را در ایستگاه 7 تعویض کردند.
عبدالصمد میرشهرکی از چگونگی اعزام خود با گروه دوم در تاریخ 27 دی 1359 به آبادان میگوید:
«تقریباً 27 دی 1359 از استان اعزام شدیم و تا پایان برجِ یک (فروردین 1360) در آبادان بودیم، من هم جزو آن گروه اعزام شدم. ابتدا از زابل به زاهدان اعزام شدیم، البتّه خوب است این را بگویم که آن زمان برای اینکه مردم اشتیاق اعزام به جبهه داشتند، اعزامها بهصورتِ مخفیانه بود و فقط خانوادهها اطلاع داشتند، ولی در هنگام اعزام ما، مردم مطلع شده بودند و بدرقة ما با ازدحام جمعیت انجام شد. از سطح استان در مرحلة دوم حدود 90 نفر اعزام شدند، حدود چهل نفر آنان از زابل بودند، در زاهدان بهاتفاق آن نیروهایی که از زاهدان میخواستند عازم شوند، حدود یک ماه در خانة پاسدار آن زمان، تا سلاح نیمهسنگین آموزش دیدیم و بعد از آموزش اعزام به جبهه شدیم، ما چهار تا ماشین مینیبوس و دو تا ماشین سیمرغ داشتیم، چون در جبهه، محدودیت بود از همینجا (از استان سیستانوبلوچستان). تجهیزات، سلاح و مهمات و کلاه آهنی دادند. اعزام با تجهیزات کامل صورت گرفت. فرمانده ما فردی به نام خیری از بچههای اصفهان بود، که ظاهراً قبلادرجهدار ارتش بوده و از ارتش به سپاه آمده بود. همراهان ما آقایان؛ غلامرضا توجگی، عبدالحسین بینش که الان در قم سکونت دارد و بازنشسته شده، وطنشناس که الآن در زابل هستند، مصیب گلوی که الآن دکتر هستند و نامشان شهریار است، حمید عسکری که از بچههای تهران بود و آنموقع در زابل بود و آقای غلامرضا باغبانی، از شهرستانیها؛ آقای بدوی بود که در داخل سنگر شهید شد، سلطانعلی هراتی از بچههای زابل هم زخمی شد، خیری، عاشوری یا عاشورزاده از بچههای شمال که با دو دستش دو تا تیربار میگرفت و شلیک میکرد، آقای حاجغفور که همینالآن در زاهدان هستند» (مصاحبه با میرشهرکی، 1395).
عبدالصمد میرشهرکی نیز که همراه این گروه بود، موضوع رفتن و توقف به اصفهان را تأیید نموده و میگوید:
«به اصفهان رفتیم و توقفی هم در آنجا داشتیم، بعد به تهران رفتیم، دیداری با حضرت امام(ره) داشتیم و بعد از دیدار با ایشان، به منطقة جنوب اعزام شدیم، در شهر اهواز، در مقر قرارگاه کربلا که آن روزها گلف میگفتند مستقر شدیم. آنجا یکهفتهای منتظر بودیم، اول قرار بود برویم سوسنگرد، بحث محاصرة سوسنگرد و درگیریهای آنجا شدید بود، ولی بعد گفتند نه باید به آبادان بروید. پس از پشتِ سر گذاشتن مشکلات تردد، وارد آبادان شدیم. در آبادان هم یک هفته در مدرسهای مستقر بودیم تا جا (خط) مشخص شود» (مصاحبه با میرشهرکی، 1395).
عبدالصمد میر شهرکی نیز از وضعیت استقرار نیروها در آبادان و چگونگی اعزامهای آن زمان میگوید:
«اوایل جنگ، سازمان گروهان و گردان مطرح نبود، هر گروهی با شهر یا استان مربوطه در جبهه شناخته میشد؛ مثلاً میگفتند بچههای شیراز، بچههای سیستانوبلوچستان، بچههای کرمان. اینگونه مستقر بودند. بههرحال گروههایی که از شهرها اعزام میشدند در جبهه حضور داشتند. پاسداران نیز بهصورتِ شهرستانی و استانی به همان جبههای که در اهواز مشخص میشد، اعزام و مستقر میشدند. نیروهای اعزامشده از سیستانوبلوچستان وقتی وارد آبادان شدند و از چگونگی حضور گروهها و بسیج در خط اطلاع یافتند، مقرر شد در خط ایستگاه هفت مستقر شوند. به جبهة ایستگاه هفت عازم شدیم. روبهروی ما جبههای بود که عراقیها آنجا خط داشتند. آنها تا جبهة ذوالفقاریه نفوذ داشتند و ازطریقِ بهمنشیر به آبادان نفوذ کرده بودند، که نیروهایی آنها را عقب رانده بودند؛ ولی جبهة ذوالفقاریه، نوک و خط عراقیها بود. حدود سه ماه در ایستگاه هفت آبادان مستقر بودیم. در این مدت، خاکریزهای جدید احداث کردیم و جلوتر رفتیم. جنگ، جنگ خاکریز بود. روی جادة آبادان- اهواز هم یک سنگری داشتیم، که خیلیها در آن سنگر بهصورتِ دونفره نگهبانی میدادند. بعضی از دوستان ما همانجا شهید یا مجروح شدند. در بعضی جاها هم خاکریزی زده نشده بود؛ مثلاً در غرب جادة آبادان- اهواز تلاش میکردند خاکریز بزنند. آقای مرتضی قربانی، فرمانده منطقة آبادان بود. شبی که ما در سنگر روی جاده نگهبانی میدادیم، با اتمام پست، حدود ساعت دوازده یا یک شب، همسنگری ما رفت افراد پست بعدی را بیدار کند، دیده بود که ایشان (مرتضی قربانی)، به آقای خیری میگوید، قرار بود بولدوزر بیاید کار کند و خاکریز بعدی را احداث کند. بیشتر خط پدافندی بود، ولی به دلیل اینکه بتوانند بهطرف خط عراقیها پیشروی کنند، خاکریز دیگری ایجاد میکردند. هر شب تقریباً هفده، هجده نفر برای محافظت از آن خاکریز و خط میرفتند که عراقیها تصرف نکنند و این خط و خاکریز جدیدکامل شود. برای حفظ خاکریز جدید در خود خط، افراد را با فاصله میچیدند؛ یک آرپیجی زن و کمکی، یک تیربارچی و کمکی، بولدوزر هم میآمد کار میکرد، یک شب ما هم در کنار بولدوزر قرار گرفتیم، افراد مستقر در خاکریز و خط جدید، خط را نگه میداشتند تا شب بعد که گروه بعدی میرفت و مستقر میشد، ولی دستور عملیاتی مشخصی که به خط دشمن تهاجم بشود، صادر نشد. آتش پشتیبانی ما بسیار ضعیف بود، عراقیها هم هنوز واقعاً جنگ بلد نبودند، اگر کوچکترین اقدامی آنجا صورت میگرفت، با این تعداد استعداد نیرو، ما دچار مشکل میشدیم. نیروهای استان سیستانوبلوچستان که در خط ایستگاه هفت آبادان مستقرشده بودند، ضعفهای موجود در خط را مشاهده کردند؛ مثل ضعیف بودن خاکریزها و یا نبود خاکریز در بعضی جاها. جناح راست ما خالی بود. خاکریز وجود داشت ولی رزمنده نبود. تعدادی از همین نیروها را به خاکریز جناح راست فرستادند تا خط را نگهدارند، چون هرلحظه احتمال ورود عراقیها میرفت. در جناح چپ، حتی خاکریز هم وجود نداشت که رزمنده بخواهد آنجا مستقر شود. عراقیها هم بهنظر میآمد که در جنگ تبحر ندارند و یا شاید به منطقه آشنایی نداشتند؛ ولی درهرصورت از کارون عبور کرده و تا جبهة ذوالفقاریه پیش آمده بودند و مستقر شدند. یکی از مشکلات مهم نیروهای مستقرشده در جبهههای آن روز و ابتدای جنگ، نبود سلاح و ادوات جنگی مناسب بود. نیروهای استان سیستانوبلوچستان مستقر در خط ایستگاه هفت آبادان نیز از این مهم مستثنا نبودند و از نداشتن سلاح، مهمات و ادوات مناسب رنج میبردند. بهطوریکه اگر نیروی مردمی بهصورتِ موردی به جبهه میآمد، توان تسلیح و پشتیبانی نبود.
بهندرت بسیجی هم میآمدند در همان مدرسهای که در آبادان مستقر بودیم و مشاهده میکردیم برادر بسیجی با کتوشلوار آمده، ساکش را هم روی دوشش انداخته، ولی سلاح و تجهیزات نبود. به افرادی که خود را به جبهه میرساندند، میگفتیم اسلحه نداریم، برگردید و آنها نیز برمیگشتند، در همین خط ایستگاه هفت و جبهة آبادان از سلاحِ ام. یک و برنو هم استفاده میشد، گرچه ما با خودمان تجهیزات برده بودیم» (مصاحبه با میرشهرکی، 1395).
غلامرضا باغبانی[5] نیز که خود با گروه دوم عازم آبادان شده است از چگونگی اعزام این گروه میگوید:
«چند صباحی از جنگ گذشته بود و شرایط دشمن بهگونهای بود که ما کنجکاو شدیم که به مناطق جنوب برویم. دو ماه یا دو ماهونیم از جنگ گذشته بود. خرمشهر، سقوط کرده بود و آبادان در محاصره بود، ما بهاتفاق تعدادی از بچههای سیستانوبلوچستان آماده شدیم برای رفتن به جبهههای جنگ و برای رفتن اصرار داشتیم، اما موافقت نمیشد. چون شرایط خود استان و منطقه به نحوی بود که نیاز به نیروی رزمی داشت. تعداد ما هم در سپاه زیاد نبود. درنهایت به قرعهکشی برای رفتن به جبهه منجر شد. ابتدا با فرمانده وقت، آقای بهروز حسینی، بهصورتِ دوستانه صحبت کردیم که ما را بدون قرعهکشی اعزام کند، ایشان نپذیرفت. قرعهکشی انجام شد و خوشبختانه اسم من درآمد و با یک اسلحه ژ 3 و صد تیر فشنگ و یک کولهپشتی، یک قمقمه و یک یقلاوی که آنزمان معمول بود، از منطقة سیستان با یک مینیبوس که وضعیت نامساعدی هم داشت عازم جبهههای جنگ حق علیه باطل شدیم. سال 1359 تقریباً دو ماه از جنگ گذشته بود و بعد از سقوط خرمشهر بود. دوستانی مثل آقایان عبدالصمد میرشهرکی، صفر سارانی، وطنشناس، کمالی، غلامحسن خدری، توجگی، محمدی، خالداری و... گروه اعزامی از استان پس از عبور از کرمان عازم شهر اصفهان شدند، آن روزها در اصفهان، مانند سایر شهرهای کشور، درگیری میان نیروهای انقلابی و لیبرالها که در رأس حاکمیت بودند، وجود داشت. ورود این گروه به اصفهان، مصادف با این درگیریها بود. در میدان امام اصفهان، بنیصدر سخنرانی میکرد، ما هم برای اینکه استراحتی کرده باشیم، رفتیم میدان امام اصفهان، اما دیدیم که سخنرانی آقای بنیصدر منجر به درگیری شد و یک تعداد لنگهکفش پرتاب کردند و سخنرانی را بههم زدند. مردم دو گروه شدهبودند. گروهی به نفع و طرفداری شهید بهشتی و گروهی هم به طرفداری بنیصدر شعار میدادند.
در روزهای اول شروع جنگ، معمولاً نیروهای اعزامی از طریق تهران راهی جبهه میشدند و بهواسطة دیدارهای حضرت امام(ره) با مردم، گروههای اعزامی نیز توفیق دیدار با بنیانگذار انقلاب را مییافتند. لذا گروه دوم اعزامی از استان سیستانوبلوچستان از اصفهان راهی تهران شد و همزمان با دیدار مردم با امام(ره)، ما نیز با معمار کبیر انقلاب دیدار کردیم. با همان مینیبوس که از زابل آمده بودیم از تهران عازم اهواز شدیم. در اهواز، در منطقهای به نام گلف (پایگاه منتظران شهادت) که محل بازی گلف آمریکاییها بود، چند روزی اقامت کردیم و اصرار داشتیم که ما را زودتر ببرند خط، البته کسی آنجا پاسخگو نبود و نظم و انضباط خاصی وجود نداشت. درنهایت، بهدلیل اصرار ما به مسئولان پایگاه، از مسیر جادة ماهشهر به سمت آبادان حرکت کردیم. از طریق آب از ماهشهر به آبادان آمدیم، لنچ کهنهای را که متعلقبه یک ماهیگیر بود سوار شدیم. از او خواستیم ما را به آبادان ببرد. اول قبول نمیکرد، اما بعد با خواهش و تمنا و التماس ما، بنده خدایی که مسئولیت لنچ را داشت ما را سوار کرد و از طریق خلیجفارس و رودخانة بهمنشیر ما را به آبادان برد. مسیری که باید میرفتیم شرایط سختی داشت؛ امکانات غذایی و وسایل رفاهی نداشتیم. بههرحال لنچ چندین بار به دلیل جذر و مدّ آب در دریا گیر کرد و به گل نشست. به سختی مسیر چهار یا پنجساعته را در بیست ساعت طی کردیم. هواپیماهای عراقی دقیقاً میآمدند بالای سرِ ما و ما هرلحظه فکر میکردیم راکتی میزنند به لنچ و همه ما در آب غرق میشویم و از بین میرویم. با مشکلات فراوان و بهسختی از دهانة رودخانة بهمنشیر وارد بهمنشیر شدیم. به منطقهای از آبادان رفتیم که داخل نخلستان بود. آنجا قیامتی برپا بود؛ مردم یا زخمی داشتند یا میخواستند شهر را ترک کنند، چون پس از خرمشهر آبادان هم در حال سقوط بود. وقتی ما وارد آبادان شدیم، یکدفعه مردم هجوم آوردند به لنچ ما، میخواستند که ما زودتر پیاده شویم تا آنها سوار بشوند و منطقه را ترک کنند. صحنه، صحنة دردناکی بود. ما در آبادان به ساختمانی در محل پتروشیمی و پالایشگاه آبادان رفتیم و مستقر شدیم. در پتروشیمی آبادان و پالایشگاه که مستقر بودیم، عراقیها با ما فاصلة زیادی نداشتند و تیرشان مستقیماً به ساختمان پتروشیمی اصابت میکرد. در تیررس عراقیها بودیم. تیراندازی میکردند. سروصداهایشان را میشنیدیم. در آبادان گروهای مختلفی مستقر بودند؛ یک گروه افراد چمران بودند، یک گروه نیروهای خلخالی، منافقان یا همان مجاهدین خلق هم بودند، همچنین جنبش مسلمانان مبارز و چریکهای فدایی خلق و... . هر گروهی، گوشهای از آبادان را گرفته بود و فعالیت میکرد. به اسم جبهه و جنگ آمده بودند و به رزمندهها خیانت میکردند؛ سعی داشتند سلاح و مهمات از منطقه خارج کنند. در مسیر پرسی گاز بهصورتِ دشتبان راه افتادیم، نمیدانستیم که عراقیها کجا هستند، اما هنگام عبور از منطقة ایستگاه هفت، عراقیها به سمت ما تیراندازی کردند و این تیراندازی باعث شد که ما موضع دشمن را بفهمیم. دشمن ما را متوجه کرد که در مقابل ما خط دفاعی دارد. شرایط ما خوب نبود، دشت باز، نه سنگری، نه امکاناتی. هوا داشت تاریک میشد، ما با همان قنداق تفنگ و همان سرنیزة ژ 3 که داشتیم برای خودمان یک گودال کندیم. تنها حسن کار این بود که غروب شده بود و هوا داشت تاریک میشد. و دشمن دید نداشت و ما میتوانستیم کارهایمان را انجام دهیم. در همان روز من یادم میآید که یکی دو نفر از بچههای اصفهان که همراه ما بودند، زخمی شدند و ما درنهایت توانستیم خط ایستگاه هفت را تشکیل دهیم و تثبیت کنیم. البتّه خط که نبود یک خاکریز و چند تا سنگر در مقابل عراقیها داشتیم. عراقیها هم خاکریزی نداشتند، فقط یک آشیانه تانک داشتند و جلوی تانک، یک خاکریزی درست کرده بودند. بقیة جبههها هم خطوطشان باز بود، بعداً آمدند و خاکریزهایی زدند. آقای مرتضی قربانی که از بچههای اصفهان بود، با یکی، دو تا از بچههای جهاد آمد آنجا خاکریز زد.
در ابتدای جنگ هنوز خاکریز به شکلی که بعداً مرسوم شد وجود نداشت و خطوط پدافندی ما به دلیل نداشتن امکانات مهندسی، از انسجام کافی برخوردار نبود، به همین دلیل گاهی تشخیص جبهة خودی از دشمن بهخوبی امکانپذیر نبود و احتمال تردد و ورود به جبهة دیگری وجود داشت. در روزهایی که نیروهای استان سیستانوبلوچستان در ایستگاه هفت آبادان مستقر بودند و امکانات مناسبی نیز نداشتند، اتفاق جالبی رخ داد که تا حدودی نشاندهندة وضعیت خاص جبههها در آن زمان است؛ در یکی از شبهای ظلمانی و تاریک منطقه، یک ایفای عراقی راه را گم کرده بود و بهجای خط پدافندی خودشان، وارد خط ما شد. اول ما متوجه نشدیم که سرباز عراقی است، اما وقتی رانندة ایفا پیاده شد و شروع کرد به عربی صحبت کردن و گفت تعال، تعال؛ یعنی بیا، بیا، ما فهمیدیم که راه را گمکرده و اشتباهی وارد جبهة ما شده است. نیروی عراقی دستگیر شد. داخل ایفا پر از امکانات بود؛ مهمات، غذا، کیسهگونی، بیل، تقریباً هرچه ما نیاز داشتیم داخل ایفا بود. اینجا بود که ما فهمیدیم امداد غیبی یعنی چه؟ در شرایطی که هیچ در بساطمان نبود، خداوند کمک کرد، مشکلات ما تا حدودی حل شد و رانندة عراقی هم اسیر شد.
چند روزی در خط بودیم و کمبود سلاح، ادوات و امکانات غذایی وجود داشت. مقداری نان خشک یا یکسری هدایای مردمی محدود در غالب شکلات و بیسکویت به ما میدادند و ما با این امکانات روزهای ابتدای جنگ را سپری میکردیم. از همان صد تیر فشنگی که داشتیم استفاده میکردیم، اسلحۀ ژ3 هم مناسب نبود، تا اینکه یک روز با بعضی از دوستان داخل آبادان رفتیم و یک سری امکانات از محلی که پشتیبان بچههای سیستانوبلوچستان بود گرفتیم. با امکانات جدید، وضعیت بهتر شد و مشکلاتمان کمتر؛ اما درخصوصِ اسلحه و مهمات مشکل داشتیم. همان اندازه مهماتی که داشتیم تقریباً به اتمام رسیده بود. مجدداً به آقای خیری که مسئول بود مراجعه کردیم، گفتیم به ما یک قبضه خمپاره بدهید، اول امتناع کردند ولی بعد گفتند، ما یک قبضه خمپاره 120 داریم، ببرید و از آن استفاده کنید. خمپاره را با سهمیة روزانة پنج گلوله، تحویل گرفتیم و آمدیم در بهمنشیر کنار رودخانه و نخلستان تا خمپاره را آماده کنیم، نمیدانستیم چطور باید از آن استفاده کنیم. با راهنمایی برادران ارتشی، خمپاره را آماده کردیم. میخواستیم اولین گلوله را وارد دهانة لوله کنیم تا شلیک انجام شود که گلوله گیر کرد، فهمیدیم گلوله قسمت برآمدگیاش زنگزده بود و بهدلیل همین زنگزدگی داخل لولة خمپاره نمیرفت. گلولهها همگی زنگزده بودند و گیر میکردند.
مهمات در اوایل جنگ، بهویژه برای نیروهای مردمی و سپاه وجود نداشت و درصورت بهدستآمدن محدود یا گاهی معیوب و فرسوده و زنگزده بودند. آقای غلامرضاباغبانی که خمپارة 120 میلیمتری را با 5 گلولة زنگزده تحویل گرفته بود، هنگام شلیک، بهخاطر زنگزدگی گلولهها دچار مشکل میشود، لذا با پیگیری و تلاش، سوهانی پیدا میکند و پس از رفع زنگهای موجود بر روی گلوله، موفق به شلیک میشود. استفاده از این خمپاره با سهمیة 5 گلوله در روز همچنان ادامه مییابد، لیکن شلیک روزانة 5 گلوله با حجم آتش دشمن قابلمقایسه نبود، تا اینکه برای خدمة این قبضه فرجی رخ میدهد و آنان میتوانند با زیرکی از برادران ارتش که به دستور بنیصدر از دادن مهمات خودداری میکردند، در دو مرحله با تویوتا لندکروزر گلولة خمپاره تحویل بگیرند و بتوانند تا مدتی با خیال آسوده نسبت به اجرای آتش اقدام نمایند. یک روز بهاتفاق یکی از بچههای اصفهان- که اسمش را فراموش کردهام- به شهر آبادان رفتیم. دیدیم، ارتش در یکی از مدارس آبادان، مهمات تخلیه میکند و برای خطهایی که مربوط به خودش توزیع میکند. ما یک لندکروزر از لندکروزرهای نسل اول سپاه داشتیم و با ماشین رفتیم در صف نیروهای ارتش منتظر ماندیم تا شاید به ما هم مهمات بدهند. ما هم مثل آنها لباس خاکی داشتیم و خوشبختانه سربازان متوجه نشدند، چون تند مهمات و صندوقها را میانداختند داخل ماشین. ماشین ما را هم بیست، سی تا صندوق مهمات زدند و ما بردیم و در خط خالی کردیم. برای بار دوم هم توانستیم مهمات بگیریم ولی بار سوم ما رو گرفتند، گفتیم چه فرق میکند ارتش باشد یا سپاه؟ همه میخواهیم علیه دشمن استفاده کنیم» (مصاحبه با باغبانی، 1395).
مرحلة سوم: در 15 فروردین 1360 گروه سوم به تعداد 32 نفر به فرماندهی ابوالفضل صدیقی عازم ایستگاه 7 آبادان شدند
فرماندهان سپاه استان که با نیروهای اعزامی گروه دوم ارتباط داشتند، درصدد اعزام نیروی جایگزین برای آنها بودند. از اوایل اسفندماه 1359 موضوع اعزام نیروی جایگزین در دستور کار قرار میگیرد. پس از مشخص شدن نیروها، در نیمة دوم اسفندماه 1359 نیروها آمادة اعزام میگردند، ولی برخی شرایط، مانع از اعزام این گروه در اسفندماه 1359 میگردد. پساز رفع موانع و فراهم شدن شرایط، سپاه استان سیستانوبلوچستان در تاریخ 15 فروردین 1360 گروه سوم را به تعداد سیودو یا سیوسه نفر به منطقة جنوب اعزام مینماید.
اصغر حسینزاده که در تاریخ 11 بهمن 1358 به عضویت سپاه پاسداران سیستانوبلوچستان درمیآید و از پیشکسوتان سپاه و دوران هشت سال دفاع مقدس در استان است، همراه با گروه سوم به فرماندهی شهید ابوالفضل صدیقی از استان سیستانوبلوچستان برای نخستینبار در تاریخ 15 فروردین 1360 به آبادان اعزام میشود. وی از چگونگی اعزام گروه سوم میگوید:
«ما گروه سوم استان بودیم که قرار بود نیمه دوم اسفندماه برویم، اعزام ما به خاطر تعطیلات عید نوروز جابهجا شد و به تاریخ 15 فروردین 1360 موکول گردید. سیودو یا سیوسه نفر بودیم، دوتا مینیبوس شدیم، اول به تهران رفتیم و زیارتی با حضرت امام داشتیم و بعد هم در قم با چند نفر از مراجع تقلید دیدار کردیم و از همانجا و با همان مینیبوسها عازم اهواز شدیم. از طریق خرمآباد و لرستان به جنوب رفتیم. مسئول ما شهید ابوالفضل صدیقی بود که در همان آبادان با اصابت خمپاره به زمین، شهید شد. محمد قاسمی که از بچههای تهران بود هم با صدیقی یکجا شهید شد. پس از شهادت صدیقی، مسئولیت گروه به عهدة خلیفه سلطانی افتاد و تا روزی بازگشت، ایشان مسئول گروه بود. دوستان زیادی بودند مثل: احمد خسروی، جواهری از سپاه نیکشهر، باقر صاد، حسین استکی، غلامرضا مرادقلی، آقای بهشتی نامی از رفسنجان، حبیب اسماعیلی، شهید عباس پورمقدم، هوشنگ بهداد؛ از افراد این گروه هم میتوان به برادران، شهید ابوالفضل صدیقی، شهید محمد قاسمی، خلیفه سلطانی، احمد خسروی، جواهری، باقر صاد، حسین استکی، غلامرضا مراد قلی، حبیب اسماعیلی، شهید عباس پورمقدم، هوشنگ بهداد، اصغر بخشی، کاظم کامبوزیا، اسکندری، غلامرضا مازرلو، حسین کفعمی، رحمان حاجی میرقاسمی، قربانی، اخوان، جنگجویان، دوازدهامامی و بهشتی اشاره کرد.
این گروه با دو مینیبوس، ابتدا مانند گروه دوم به تهران مراجعت نموده و پس از دیدار و میثاق با حضرت امام(ره) و دیدار با بعضی از مراجع تقلید قم، عازم استان خوزستان و شهر اهواز شدند، پس از رسیدن به اهواز و توقف دوروزه در پایگاه منتظران شهادت، به آبادان اعزام میشوند. برای رفتن به اهواز چون راه زمینی بسته بود، قرار شد با هلیکوپتر برویم، یک روز هم منتظر هلیکوپتر شدیم. گفتند بنیصدر اعلام کرده دیگر به سپاه خدمات ندهید. با اعلام عدم ارائة خدمات به سپاه و نیامدن هلیکوپتر برای اعزام نیروهای سیستانوبلوچستان به جبهة آبادان، تردد از اهواز به جبهه آبادان با توجه به مسدود بودن جاده توسط دشمن دشوار بود. به ماهشهر رفتیم و از آنجا با لنچ بهطرف آبادان حرکت کردیم. سه شب و چهار روز در راه بودیم تا از طریق بهمنشیر به آبادان رسیدیم؛ البتّه بیست کیلومتری آبادان ما را پیاده کرد، چون عراقیها با توپ منطقه را میزدند. وقتی به آبادان رسیدیم فهمیدیم بعضیها مثل بهرام سعیدی که قبل از ما رفته بود، هفت روز در راه بود. ما هنگام اعزام، همهچیز داشتیم؛ تفنگ، کلاه آهنی، کولهپشتی و مهمات. تجهیزات را از زاهدان با خودمان برده بودیم. مقر بچههای سیستانوبلوچستان در آبادان، آن طرفِ ساحل بهمنشیر بود، یکی، دو تا خانه دست سپاه زاهدان بود. هرکسی خانهای را گرفته بود، چون شهر تخلیه شده بود. ما در مقر ماندیم تا تقسیم شدیم.
پس از توقف کوتاهی که گروه سوم در مقر مربوط به استان سیستانوبلوچستان در شهر آبادان داشتند، میبایست بهمنظورِ تعویض گروه قبلی، یعنی گروه دوم، راهی خط ایستگاه هفت میشدند. به ایستگاه هفت آبادان زفتیم، که خاکریز ما، بین جادة آبادان- ماهشهر و آبادان- اهواز بود. بچههای شیراز با فاصلة کوتاهی از بچههای زاهدان (گروه قبلی سپاه استان) مستقر بودند. نیروها بههمراه احمد خسروی در خط ایستگاه هفت، بهعنوانِ خدمة توپ 106 میلیمتری مشغول میگردند. به دلیل کنجکاوی و ضعف آگاهی بعضی از نیروها در چگونگی استفاده از توپ 106 میلیمتری، این توپ توسط خمپارههای دشمن از رده خارج میشود. من آنجا مسئول و خدمة توپ 106 م.م بودم یعنی توپچی بودم و احمد خسروی راننده بود. یک روز ناگهان صدای تفنگ کمکی توپ 106 بلند شد، شیوة استفاده این بود که با کمکی برای ثبت هدف یک تیر میزدند و بعد با توپ شلیک میکردند، دیدیم- خدا رحمت کند- شهید عباس پورمقدم و جواهری و یک نفر دیگر، جیپ را برده بودند روی سکو و با تفنگ کمکی پشتِسرهم شلیک میکردند. عراقیها هم با خمپاره موقعیت را زدند و هر سه نفر زخمی شدند. توپ خراب شد و جیپ هم لتوپار و از رده خارج شد.
پسازاینکه توپ 106 میلیمتری بهوسیلة اصابت خمپاره از رده خارج شد، بهعنوانِ خدمة خمپارة 81 میلیمتری مشغول به کار شدم. بعد از آن، یکی، دو ماهی هم با خمپارهانداز کار کردیم. در خط دوم بودیم. در خط ارتش، خمپارة 81 داشتیم، دیگر رابطهمان با ارتشیها خوب شده بود، تیپ قوچان بود، خمپارة ما 4 تا سهمیه در روز داشت و سه تا قبضه هم ارتش داشت. ارتشیها هم مثل ما روزی 4 تا سهمیه داشتند، ولی خوب ما به 4 تا قناعت نمیکردیم. یادش به خیر برادری به نام اصغر بخشی مسئول تأمین مهمات ما بود، علیرغم کارشکنیهای باند بنیصدر، با ارتشیها کنار میآمد، از انبار ارتش یا انبار ژاندارمری فشنگ و خمپاره میآورد، گلولة ما را تأمین میکرد. گاهی ما کم میآوردیم، ارتش به قول خودش حوضچه داشت؛ یک حوضچه اینجا داشت، یک حوضچه ده متر آنطرفتر، گلولة خمپارههایش را تقسیم میکرد. تا اگر گلولة خمپارهای از دشمن اصابت کند، همه از بین نروند، ما هم بعضی وقتها میرفتیم از صندوقهای ارتش مهمات میزدیم، چارهای نبود، دشمن از روبهرو شبانهروز گلوله میریخت، ما 4 تا سهمیه داشتیم. اتفاقاً یکی از ارتشیها پرسید از کجا میآورید، اینهمه میزنید؟ گفتیم مسئول مهمات خدا خیرش بدهد، خوب تأمین میکند. روز آخری که میخواست برود، گفت حالا فهمیدم مأمور شما مهمات از کجا تأمین میکرد، از انبارهای من برد. بندة خدا بدهکار شده بود.60 یا 70 صندوق کم آورده بود که بعد به مسئولانشان اطلاع داد که گلولهها را بچههای سپاه زدند. گفت حفاظت اطلاعات گفته اگر سپاه تأیید کند مشکلی نیست. نامه خواستند. همان زمان، خلیفه سلطان (مسئول گروه اعزامی استان) رسید. گفتیم خمپارههای جناب سروان را زدیم و حالا نامه میخواهند. نامه نوشتیم و خود خلیفه سلطان هم مهر زد و رفت.
همزمان با حضور گروه سوم اعزامی از استان سیستانوبلوچستان در خط ایستگاه هفت آبادان در تاریخ 25 اردیبهشت 1360 عملیات شیخ فضلالله نوری بهمنظورِ دور کردن دشمن از تپههای مدن آبادان در مقابل رودخانة بهمنشیر و نهر مدن درحال انجام بود. توفیق حضور در این عملیات، شامل گروه سوم شد. یک روز اعلام کردند ما برویم چون میخواهند تپههای میدان تیر آبادان را از دست عراق بگیرند. چون عراقیها ازآنجا دیدهبانی میکردند و منطقه و هر ماشینی را که عبورمیکرد با خمپاره میزدند. گفتند میخواهیم آزادش کنیم، خودشان با برادر، خلیفه سلطان هماهنگ کردند، گفتند شما هم بیایید و رمز را که گفتیم بزنید. ما هم تا صبح آماده نشستیم برای رمز، اما خبری نشد. صبح زود با موتوری رفتیم از فرمانده بچههای اصفهان جویا شدیم. گفت: ما هم تا صبح منتظر رمز بودیم که ارتشیها در آخرین لحظه گفتند نمیآییم. نفوذیهای بنیصدر کار را خراب کرده بودند. قرار شد برای همان شب دوباره برنامهریزی کنیم، خلاصه تا سه شب ما آنجا نشستیم و ارتشیها نمیآمدند. شب چهارم ما به ارتش گفتیم با شما عملیات نمیکنیم، خودمان انجام میدهیم. تعدادی از بچههای زاهدان هم بودند، نقی کامبوزیا هم بود؛ بچههای بسیج هم رسیدند. چند نفر هم از اهواز آمدند، حدود 150 تا 200 نفر میشدیم که عملیات کردیم. نام عملیات شیخ فضلالله نوری بود. ساعت 12 شب عملیات شروع شد و تا 2 شب، منطقه را گرفتیم. ما هم با خمپاره پشتیبانی کردیم، بعد که خمپارههای ما تمام شد، تفنگ برداشتیم و رفتیم داخل خط درگیر شدیم. عراقیها عقبنشینی کردند. نیروی پیادة ما دو کیلومتر پیشروی کرده بود. حد عملیات ما جادة ماهشهر بود. همة نیروهای سپاه در عملیات باهم شده بودند. بعد جهاد پشت نخلها، خاکریز زد و خط تثبیت شد و ما پشت جادة ماهشهر مستقر شدیم.
مأموریت گروه سوم اعزامی از استان که در 15 فروردین 1360 شهر زاهدان را ترک کرده بودند، با همة فراز و نشیبها و شرکت در عملیات موفق شهید شیخ فضلالله نوری، بدون حضور شهیدانی همچون شهید ابوالفضل صدیقی فرمانده گروه، شهید محمد قاسمی و دیگرانی که نامشان را به خاطر ندارم، در تاریخ 15 تیر 1360 به پایان رسید. خط پدافندی که در اختیار گروه سوم بود، در اختیار گروه بعدی اعزامی از استان قرار گرفت. راه باز شده بود و ما از جادة خاکی با ماشین، به شادگان آمدیم و بعد رسیدیم به اهواز؛ و از راه دریا برنگشتیم (مصاحبه با حسین زاده، 1395).
تعدادی از نیروهای استان سیستانوبلوچستان در آذرماه سال 1359 ازجمله آقایان؛ عباس سرگزی، عباس امینیان (گمرکی سابق) مرحوم غلامامیر معز، شهید عبدالحسین شبرنگی، محمدعلی رجایی، احمدرضا غلامی و برادر، مصطفی بهمنظورِ سپری کردن آموزش، به پادگان امام علی(ع) تهران اعزامشدند. این افراد پس از طی نمودن آموزش به همراه گروه آموزشی به استعداد 60 یا 80 نفر عازم مناطق جنگی شدند. پس از ورود به شهر اهواز در پایگاه منتظران شهادت استقرار مییابند و بعد از توقف کوتاهی، از طریق ماهشهر راهی جبهة آبادان میگردند. این افراد در عملیات محدود شیخ فضلالله نوری بهمنظورِ آزادسازی تپههای میدان تیر آبادان و خطوط پدافندی جبهة آبادان حضور داشتند.
یک گروه 11 نفره نیز همزمان با گروه دوم، پس از طی دورة آموزشی در تهران، همراه با نیروهای سایر استانها در بهمن 1359 به آبادان اعزام شد که بهصورت گروههای 2 نفره در ایستگاههای مختلف مستقر شدند. عباس سرگزی از پاسداران اولیة استان که در تاریخ 1/ تیر 1359 جذب شد، یکی از افرادی است که بهاتفاق این گروه، از تهران به منطقة جنوب اعزام میگردد. ایشان از چگونگی آموزش و حضور خود در جبهة آبادان میگوید:
«زمان زیادی از شروع جنگ نگذشته بود که ما دورههای مربیگری دیدیم. بعد از اتمام آموزش، خودمان پیشنهاد حضور در جبهه دادیم. آموزشهای ما تئوری بود و میخواستیم بهصورت عملی هم یاد بگیریم. بهمنماه 1359 از تهران به شهر اهواز رفتیم و در گلف مستقر شدیم و بعد از راه دریا به آبادان رفتیم. از بین 60 نفری که اعزام میشدیم، تعدادی از استان سیستانوبلوچستان بودیم. در آبادان 13 ایستگاه وجود داشت که در هر ایستگاه یک دسته حضور داشت. ما دو نفر، دو نفر تقسیم شدیم. من با شهید عبدالحسین شبرنگی از برادران سیستانی شاغل در سپاه خاش بودم که در ایستگاه 8 یا 9، با یک دسته از بسیجیان دزفول قرار گرفتیم. آنجا که بودیم خبردار شدیم تعدادی از بچههای سیستانوبلوچستان آمدهاند و در همان منطقه مستقرند اما ما نتوانستیم پیدایشان کنیم» (مصاحبه با سرگزی، 1395).
عباس امینیان معروف به گمرکی نیز از افرادی است که بههمراه عباس سرگزی از استان سیستانوبلوچستان به دورة آموزشی اعزامشده بود. وی که از پادگان آموزشی امام علی(ع) تهران همراه با گروه آموزشی رهسپار مناطق جنگی میگردد، از چگونگی ورود به آموزش و اعزام به منطقة جنوب میگوید:
«در اولین اعزام با تعداد حدود 11 نفر از بچههای سپاه استان، بهعنوانِ آموزش به پادگان امام علی(ع) تهران (سعدآباد) فرستاده شدیم. آقایان عباس سرگزی، احمدرضا غلامی از بچههای اصفهان و یکی، دو نفر از کاشان و همچنین شهید غلامحسین شبرنگی که در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید، نیز با ما بودند. در مقطعی که ما در پادگان امام علی(ع) بودیم، کلاه سبزهای ارتش به ما آموزش میدادند. آموزش هم بسیار دشوار بود. 80 نفر پاسدار از سراسر ایران بودیم. به گمانم اواخر بهمنماه بود که آموزش تمام شد و همة ما را با قطار از تهران به اهواز اعزام کردند. همه هم لباس سبز سپاه داشتیم. شبی که به اهواز رسیدیم، به پایگاه منتظران شهادت منتقل شدیم. غروب روز بعد، ما را به ماهشهر اعزام کردند. آبادان در محاصره بود و از ماهشهر سوختن مخازن نفتی پالایشگاه آبادان دیده میشد، یعنی دودی که از آبادان بالا میرفت در ماهشهر کاملاً مشهود بود. استعداد ما همان 80 نفر بود و فرمانده گروه هم شخصی به نام آقای یارمحمدی از بچههای تهران و از مسئولان پایگاه آموزشی امام علی(ع) تهران بود. به ماهشهر که رسیدیم گفتند لنچ نیست، با هماهنگی ژاندارمری، از مردم ماهشهر لنچ مهیا شد و ما را سوار 2 تا لنچ کردند. در هر لنچ؛ 40 پاسدار با تمام تجهیزات، دو خدمه و یک جاشو که بهعنوانِ ملوان بود حضور داشت. ملوانان بهشدت از هواپیماهای عراقی میترسیدند، ساحل رو میرفتند. مسافت از ماهشهر به آبادان بهصورتِ زمینی یک ساعت و ربع است، ولی ما 24 ساعت طول کشید تا با لنچ به آبادان رفتیم، چون در جزر دریا (پایین آمدن آب) لنچ به گل مینشست و تا مدّ (بالاآمدن آب) منتظر میشدیم. دشواری راه خیلی زیاد بود. بعد از 24 ساعت، به اول دهانة بهمنشیر رسیدیم که آبش به خلیج میریخت. ما را همانجا سمت چپ پیاده کردند. اتوبوسی از اتوبوسهای زرد قدیمی آنجا بود، هر 80 تا پاسدار سوار همان شدند. حدود ساعت 1 یا 2 بعدازظهر به آبادان رسیدیم. در آبادان به منطقهای بهنام بریم رفتیم. گفته میشد قبلاً خارجیها برای کار در پتروشیمی در آنجا سکونت داشتند. در داخل یکی از خانههایی که رها شده بود مستقر شدیم. این 80 نفر پاسدار را تقسیم و هر 10 یا 15 نفر را به یکجا اعزام کردند؛ تعدادی به ایستگاه ذوالفقاری، تعدادی به ایستگاه 12، تعدادی محدودة حوزة خرمشهر و... . ما هم به ایستگاه هفت آبادان اعزام شدیم. از ایستگاه هفت آبادان حدود دو، سه کیلومتری تا محدودة خط فاصله بود. با عبور از یک پل چوبی وارد جادة آبادان– شادگان و جادة آبادان– ماهشهر میشدیم. خاکریزهای دشمن از پل چوبی مشخص بود. ما که وارد ایستگاه هفت شدیم، گفتند فرمانده و مسئول محور، آقایی به نام مرتضی قربانی از بچههای اصفهان است و شما باید این محدوده را که نزدیک به یک کیلومتر است پوشش دهید. سلاحمان همان ژ 3 بود که همراه تجهیزات دیگر؛ دو نارنجک و چهار جیب خشاب با خشاب مربوطه و یک خشاب روی اسلحه، از زاهدان برای آموزش به پادگان سعدآباد تهران برده بودیم. مدتی سپری شد تا ما توانستیم منطقه را بشناسیم. ما هم که جوان بودیم و جسور، به همهجا سر میزدیم. افرادی که از قبل در آنجا حضور داشتند به ما تذکر میدادند، که مواظب باشید که در تیررس دشمن هستید. شرایط هم ازلحاظ امکانات رفاهی و هم ازلحاظ تجهیزاتی و ادواتی بسیار سخت بود؛ مثلاً غذایی که برای ما میآوردند داخل سطل پلاستیکی بود و با دیگ نمیشد بیاورند. غذا تا زمان تقسیم بین بچهها سرد میشد و قابل خوردن نبود ولی برای صبحانه دیگر این مشکل را نداشتیم. سلاح نیمهسنگین در این خط یک کالیبر 50، یک خمپاره 60 و یک خمپاره 80 بود. نفرات هم سلاح ژ3 داشتند و یک پیام پی هم بود که قابل حرکت نبود و فقط در محل استقرار میتوانست شلیک کند، آنهم در اختیار بچههای مرتضی قربانی، مسئول محور بود. در این محدوده یک نفر از بچههای استان با من بود و بقیه بچههای سرخة سمنان بودند. ما در مدتزمانی که در محدودة خط ایستگاه هفت بودیم، میبایست هنگام نگهبانی و پستدادن در شب، به سه جای متفاوت میرفتیم و در هر جا برای اعلام حضور خودمان به دشمن، دو فشنگ شلیک میکردیم. به این شیوه، در شبها، از سهنقطه به تعداد دو فشنگ به سمت دشمن شلیک میکردیم تا به دشمن اعلام کنیم که حضور داریم. در سمت راست ما تعدادی از بچههای فداییان اسلام بودند، بعد از آنها، بچههای لشکر 77 خراسان بودند، در رأس بچههای این لشکر در آن منطقه، سرهنگ کهتری بود که با بچههای سپاه همکاری میکرد. ایشان مجوز داده بود که به ما فشنگ بدهند و یک استواری هم بود که به ما فشنگ میداد که نبود، شرایط دشوار میشد. بعد از مدتی که ما در منطقه حضور داشتیم اعلام کردند بچههای آموزشی برگردند. ما دوباره از خط به پتروشیمی آبادان برگشتیم و به همان شیوه که آمده بودیم به ماهشهر برگشتیم» (مصاحبه با امینیان، 1395).
انتهای پیام/